گل پسر

دوشنبه 29 خرداد

سلام پسر خوش اخلاق من.. امروز می خوام به طور خلاصه از خاطره ی رفتن به بیمارستان و برگشتنم به خونه (نوزدهم و بیستم خرداد)، برات بنویسم: روز جمعه ساعت سه و نیم بعدازظهر اولین دردهای زایمان با فاصله ی منظم هشت دقیقه ای شروع شد و از حدود ساعت پنج، فاصله ی دردها به پنج دقیقه رسید.. تلفنی با خانم ماما هماهنگ کردم.. وقتی داشتم با خانم ماما حرف میزدم ، باباجون به مادرم خبر داد و حدود ساعت هشت شب مادر اومد و حدود ساعت نه به بیمارستان رفتیم ولی خانم عبدالله پور گفت هنوز خبری نیست.. به خونه برگشتیم و حدود ساعت 11 دوباره رفتیم بیمارستان و تا ساعت هفت صبح چشم روی هم نذاشتم و دردها رو با فاصله ی پنج و سپس با فاصله ی 4 دقیقه تحمل کردم.. هروقت...
29 خرداد 1391

یک شنبه 28 خرداد

سلام پسر نازم.. ساعت 5 بعدازظهر مادرجون با دایی رضا رفت.. دلم خیلی گرفت و کلی گریه کردم.. البته دیروز بعدازظهر، مادرجون میخواستن برن.. ولی چون وقت خداحافظی من گریه م گرفت ، منصرف شدن.. امروز خیلی خودم رو کنترل کردم که گریه نکنم ولی بعد از رفتنشون دیگه نتونستم.. الان حالم بهتره.. دوست ندارم که وقتی باهات حرف میزنم یا بهت شیر میدم دلتنگ و ناراحت باشم.. بهت نگاه میکنم و تمام وجودم سرشار از آرامش و شادی میشه.. خیلی دوستت دارم آرامش بخش وجودم. ...
28 خرداد 1391

شنبه 27 خرداد (تایپ توسط صادق)

سلام ساتیار خوش عطر و بوی من.. الآن که دارم می نویسم ساعت 2و40 دقیقه ی روز شنبه 27 خرداده.. هفته ی پیش حدودا توی همین ساعت به دنیا اومدی و همه مون رو خوش حال کردی.. الآن تو روبروی من هستی و داری سکسکه می زنی و با چشم های قشنگت منو نگاه می کنی و هر چند لحظه یک بار لبخند زیبایی می زنی.. امروز صبح بردیمت حموم.. مادرجان اول به تمام بدنت مخلوطی از سدر و حنا و کمی نمک مالید و بعد از اون سر و بدنت رو شست، آب کشید و لباس تنت کرد.. وقتی آوردمت بیرون بهت شیر دادم و تو هم آروم و راحت خوابیدی.. همگی خوش حال شدیم که تو توی حموم اصلا گریه نکردی.. خیلی دوستت داریم عزیزم . ...
27 خرداد 1391

پنج شنبه 25 خرداد

سلام داداش مهربونم این چند روزه ، حال مامان خیلی خوب نیست و وقتی پای کامپیوتر می شینه اذیت می شه ، واسه همین فعلا من و داداش علی برات می نویسیم . امروز بند نافت افتاد و بابا جون می خواد زیر خاک دفنش کنه . منم امروز خیلی خوش حالم ، چون آخرین امتحانم رو دادم و تعطیلاتم شروع شد و از فردا بیشترمی تونم باهات بازی کنم . این هفته، هر شب برای نماز مغرب و عشا با مادر جان می رم مسجد نزدیک خونه و نماز میخونم . از وقتی که به دنیا اومدی هر روز ازت عکس می گیریم که دو تا رو اینجا میذارم: ...
27 خرداد 1391

چهارشنبه24 خرداد(کپی پیست توسط علی.شرمنده حوصله نداشتم خوشکلش کنم داداش ببخشید.دی:)

سلام پسر آروم و مهربونم.. هرچی نگات می کنم، کمه عزیزم.. هر چی خدا رو شکر کنم، کمه عزیزم.. این روزا یه کم شیر می خوری و می خوابی. بعضی وقتا هم با دستات بازی میکنی و دور و بر رو با دقت نگاه میکنی.. وقتی خمیازه می کشی، باباجون و داداشی ها کلی میخندن و علی می گه انگار بابا داره خمیازه می کشه.. بعضی وقت ها توی خواب اخم میکنی و گاهی اوقاتم آروم لبخند میزنی، باز همه قربون صدقه ی اخم ها و خنده هات میشن.. وقتایی که سینه م سنگین میشه و راحت نمی تونی نوک سینه م رو بگیری و شروع کنی به مک زدن، صورتت رو ترش میکنی و همه تشویقت میکنن که تو میتونی، ادامه بده، تو میتونی.. وقتایی که من بیرون اتاقم و تو دنبال جی جی میگردی ، همه منو صدا میکن...
25 خرداد 1391

یک شنبه 21 خرداد

به لطف خدای خوب و مهربون، ساتیارعزیز من ، روز شنبه 20 خرداد، ساعت چهارده و چهل وهشت دقیقه ، در بیمارستان نهم دی، چشمان زیبایش را به جهان گشود.. خدا رو صدهزار مرتبه شکر.. ...
21 خرداد 1391

جمعه 19 خرداد

اللّهُمَ صَلِّ علی سَیِّدِنا و نَبیِّنا مُحَمَّدٍ وَ آلِه مَا اختُلِفَ المَلَوان وَ تَعاقُب العَصران وَ کرَّ الجَدیدان وَ استَقبَلَ الفَرقَدان وَ بَلِّغ روحَهُ وَ اَرواحِ اَهلِ بَیتِهِ مِنِّی التَّحیَّة و السّلام.. خدای بزرگ، تو رو به همه ی خوبان درگاهت قسم میدم که به داد دل تمام بندگانت برسی.. جوونها، مریض ها، قرض دارهاٰ، گرفتارها.. خصوصا مامانای باردار و نی نی ها .. خدای خوبم تو رو به بزرگی و مهربونیت قسم میدم که به منم رحم کنی و ساتیارم صحیح و سالم به دنیا بیاد.. هوای مادرم و بچه هام و خانواده ام رو داشته باش که همیشه سالم و موفق باشن و طول عمر و عاقبت به خیری بهشون عطا کن.. آمین یارب العالمین! اللّه...
19 خرداد 1391

پنج شنبه 18 خرداد

سلام ماه من.. دیروز صبح مادرجون اومد و این دو روز خیلی خوب بود.. کلی با هم حرف زدیم و حال خوبی داشتم.. ولی طبق معمول حوصله ی مادرجون، از توی خونه نشستن، زود سر رفت و گفت حالا که هیچ خبری از زایمانت نیست دیگه میرم خونه م .. حالا از عصری که مادر جون رفته، حسابی دلم گرفته.. راستی ، دیشب هم خاله جون رفت مکه.. گفت اونجا برای سلامتی تو و ... دعا می کنه.. انشاالله که به خوشی و سلامتی برگرده و زیارتش هم قبول باشه.. این دو روزه چند تا از دوستام تماس گرفتن تا ببینن زایمان کردم یا نه.. بعضی ها شون هم خواب دیده بودن.. گفتم وقتش که شد حتما بهتون خبر میدم.. بازم عجله ای نیست گلکم، هروقت که دوست داری بیا.. این انتظار ، م...
18 خرداد 1391

شنبه 13 خرداد

سلام پسر خوبم.. اگه خدا بخواد، فکر کنم کمتر از دوهفته ی دیگه توی بغلم باشی.. نمیدونم، شایدم این انتظار از 12 روز بیشتر بشه ولی بازم خوشحالم که روزا و هفته های آخره.. این روزا که نه شب خواب درست و حسابی دارم و نه روز.. علی جون میگه احتمالا دلمون واسه این روزا تنگ بشه؛ اخه ادای منو درمیارن! به شکمم میخندن! با تو حرف میزنن و تکون خوردنات رو نگاه می کنن!.. میگم وقتی ساتیار دنیا بیاد یه جور دیگه لذت میبرین و بهش عادت میکنین.. امسال نسبت به سالهای گذشته ، سال سردی بود.. با اینکه خیلی سرمایی ام ولی دوروزه خیلی احساس گرما میکنم.. دیروز دوش آب سرد گرفتم و دیشب تا حالا سردردم قطع نشده.. یه دونه استامینوفن ساده هم خوردم ولی اثر نداشت...
13 خرداد 1391

چهارشنبه دهم خرداد 91

دوباره سلام, عزیزدلم! امروز یه دونه خروس خریدیم تا توی این دو هفته مصرف کنم .. میگن واسه اینکه نی نی زردی نگیره خوبه. یه خروس هم مادرجون آورده بود که با نخود پختیمش و خیلی هم خوشمزه بود.. حالا خدا کنه اثر داشته باشه و تو زردی نگیری.. هنوز عرق کاسنی دارم ولی خاکشیرمون تموم شده.. عصری باید برم خاکشیر بخرم و بذارم با آلو یا لواشک آلو بخارا خیس بخوره.. اونم واسه پیشگیری از زردی خوبه.. چه حس و حال عجیبی داره این هفته های آخر.. پسرم ، روشنی نور دو چشمان منی، دوستت دارم بهترین هدیه ای ، از جانب یزدان منی، دوستت دارم پسرم ، شادی تو، موجب آرامش دنیای من است شادمان زیست ن...
10 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسر می باشد